معاونت حقوقی سازمان ق.ن.م
وقتی که در کوچه را پشـت سـرم آهـسته بستم و به طرف خیابان حرکت کردم،غم سنگینی بر دلم سایه افکند؛جرأت نگاه کردن بـه آنچه که در جیبم کتم جای داده بودم را برای دومین بار نداشتم؛ اندازهاش به قـدر کف دست بچه سـه سـالهام بود؛اما عجب سنگینی داشت!
در حالی که یقه کتم را به دلیل سردی و برودت هوا بالا کشیده بودم،وارد بازار سر پوشیده طلافروشی شدم؛گرمای نسبتا بهتری از هوای سرد بیرون در خود احساس کـردم.روبه روی طلا
فروشی...ایستادم،خدا خدا میکردم تا شاید صاحب آن نباشد و پسرش که از خدمت ترخیص شده است آن جا باشد،تا مرا نشناسد. دلم عجیب درد گرفت؛گویا بغض با تمام سوزش اسیدی خـیال داشـت حنجرهام را بشکافد و حتی قادر بود تا جلوی اشک را هم بگیرد؛دست لرزانم را به جیب بغلم بردم و طلایی را که برای تولدش خریده بودم بیرون آوردم؛طلایی که نام او را روی آن حک کرده بـودند.
مـادرش به دلیل ناراحتی روحی و افسردگی شدید علیرغم التماسهای شدید من و بیاعتنایی و بیعاطفگی برادرش،چون سایه لب دیوار،شبانگاهی از روی دیوار گلی روح مجروحم پر کشیده بود،و من همیشه در اعماق روح زخمیام،گرمی وجودش را هـمانند گـرمی آفتاب مانده بر دیوار گلی،حس میکردم؛و هنوز این حس در من باقی است،همچون احساس پرنده مهاجری زخمی بال!
هرکسی از شهادت ابا عبدالله(ع)بر فراخور عشق بازیاش،پردهای در روح و ذهـن خـود دارد.امـا من بر این باورم کـه حـضرت سـید الشهدا(ع)در هنگامه وداع،به وسعت قدرت لایزال، قبض روح شد.دست هرکس که میخواهد که باشد،اگر به گوش یا گردن دل بندش رفـت کـه یـادگار را برگیرد،و یا چشم خاطرهای را و یا لب«هدیه»ای را بر کـند دسـت میلرزد و چشم اشک میریزد. دست امام به عظمت و بزرگی امام و چشم امام به زلالی و پاکی کوثر لرزید و اشک ریـخت چـه بـرسد به آستان او،کسی چون من!
پنج ماه تحمل فشار قـطع شدن حقوق و عقب افتادن وام منزل و کمبود خورد و خوراک،امانم را بریده بود.
طلاهای همسرم را در خرید منزل 120 متری با سـاخت سـی و پنـج سال!که هشت سال از وام آن هنوز باقی است،به یغما بـردم،در ایـن پنج ماه مقداری هم از وسایل جهیزیهاش را،که اگر چه وانمود میکرد به آنها احتیاجی ندارد،امـا در گـریههای آهـستهاش در کنار درخت گیلاس وسط حیاط،حکایتی دیگر نهفته بود؛نمیخواست اشکهایش را بـبینم،مـیترسید شـاید صدای شکسته شدنم را بشنود! در این پنج ماه،در ماه اول مشغول مسافر کشی در آژانس دور افتادهای شـدم تـا کـسی مرا نشناسد در اولین روز،مسافری داشتم، شخصی بود که میخواست دربست به تبریز برود.وقـتی مـدتی در ماشین نشست،به من گفت:جناب!مسافرکشی برای رئیس کلانتری خوبیت ندارد!گـفتم شـما را بـه جا نمیآورم.گفت:روزی به جرم مستی در گشت شبانه ما را گرفتی و به کلانتری بـردی،یـادت میآید؟!گفتم:مگر جوانی نکردی که سیلی به گوشم زدی و گفتی...خوری نکردهام!
عذر خـواستم،البـته نـه از کار مسافر کشی،به او گفتم:دم غروب است،شاید تبریز برف آمده باشد و من هـم وسـایل برفگیری ندارم!
از جانم نترسیدم؛چون بارها به وسیله اراذل و اوباش به قتل، اسـیدپاشی،ربـودن فـرزند و غیره تهدید شده بودم،فقط ترسیدم که روحم بیشتر از اینها جریحهدار شود!
نامادری...زن خوبی اسـت؛امـا بـالاخره نامادری است!وقتی چند روز قبل خواسته بود تا گوشوارهها را از گوش و گردنبند را از گـردنش درآورد،غـوغا شده بود؛لبته من به او گفته بودم که خیال فروش آنها را دارم؛اما نه اینگونه بـیرحمانه.بـا او خیلی دعوا کردم؛ البته این روزها که دیگر خودم هم از خودم و اخـلاق بـدم رنجیده و فراریام،چه رسد به اهل و عـیال!
شـب کـه در بغلم نشسته بود و موهای نرمش را نوازش مـیکردم، خـوابش برد.عادت دارد تا در بغلم میخوابد و بعدهم من او را به رختخوابش میبرم،دستم را زیر گـوشهای نـرم و لطیفش بردم.اما دستم مـیلرزید؛ای امـان از اشک!ای امـان از ایـن مـذاب سفید آتشفشانی!ای امان از...
یاد فرزندان امـام حـسین(ع)افتادم.فکر و احساس بسیار بدی به من دست داد.احساس میکردم شمر شـدهام،خـولی شدهام، سنان نامردم و...
از خودم بدم آمـد.احساس کردم دارم آتش مـیگیرم؛احـساس کردم دارم میسوزم؛احساس کردم اگـر بـه صدای بلند گریه نکنم حتما سکته میکنم حولهای را از کنار آیینه برداشتم و به دهـانم فـرو بردم و در آن طرف حیاط،زیر نـور مـاه نـعره زدم.تا توانستم اشـک ریـختم و سوختم و سست و بیرمق شـدم هـمچون صحرای خشک و تکیده.در گوشهای از حیاط نشستم و به سنگینی شب و سکوتش خیره ماندم.و مدتی بـعد هـمچون خاکسرتی که باد او را به تمسخر گـرفته بـاشد از هم پاشـیدم!
وقـتی وارد مـغازه طلافروشی شدم،بدون ایـنکه به دستم نگاه کنم،دو گوشواره و یک عدد پلاک را روی ویترین گذاشتم و گفتم: لطفا حساب کنید و پولش را بدهید.در حـال مـحاسبه بود که دستی به شانهام خـورد.بـرگشتم و صـاحب مـغازه را دیـدم.رنگم پرید. نـمیخواستم آقـای...مرا ببیند.گفت:جناب!کم پیدایی؟اندکی دلم راحت شد.و ادامه داد:البته جسته و گریخته خبرهایی در شهر هست.گفتم:چـه خبری؟گفت:ظـاهرا مـشکلاتی برایتان پیش آمده!به هر حال بـگذریم،حـالا کـجا هستی؟آب پاکـی را ریـخت رویـ دستم؛ماندم چه بگویم.گفتم:در تهران هستم،برای دوره.گفت چه دورهای؟گفتم:دوره عالی!...یعنی دورهای که برای ورود از سروانی به سرگردی!
راستش سال 82زمان ترفیع سرگردیام هم بود؛اما بـا توجه به اتهام اخیر،سرگردی موکول به حکم دادگاه و فعلا سروانی هم از دست میرود!به هر حال،گفتم:در خدمت هستیم!ای امان از
دست زمان!مگر زمان میگذشت!کاش قلم پایم مـیشکست؛مـردک ول کن نبود،در حال باز جویی بود؛پسرش با گفتن قیمت طلاها،مرا از بنبست و پدرش را از مفتّشی راحت کرد.به سی دو هزار توان. گفتم:پارسال هر دو را خریده بودم سی و هفت هزار تـوان گـفت: طلاست و نوسان قیمت.
گویا با حمله امریکا کار میکرد و دلار بالا و پایین میکرد.زورش رسیده بود و به دو قطعه طلای فکستنی من!
طلاها را برداشت و پولش را بـه مـن داد.اگر چه هوا سرد بـود،امـا عرقی لزج بر بدنم احساس میکردم.تب هم نداشتم!خیال میکردم اگر طلاها را نبینم راحت میشوم؛ام حالا پولهای کاغذی از طلاها هم سنگینتر بود،گویا تـیر آهـنی را مچاله کرده و در جیب شـلوارم جـا داده بودم!
برگشتم به منزل.اما احساس بدی داشتم؛احساس شرم،احساس بعد از غارت!
وارد منزل شدم،نفسم بالا نمیآمد؛ای کاش مرگ دست آدم بود و در زمانی که دیگر نمیتواند بکشد و تحمل کـند،خـلاص میشد. دخترم جلویم دوید؛ای وای...
پاهایم را گرفت.صورتش را به پاهایم مالید؛شاید طفلکی میدانست پدر جنایتکار و جانیاش از شدت ناراحتی دچار لرزش پا شده و لازم است پاهایش را بگیرد تا لرزش آن معلوم نشود!
بیاختیار گریه کردم؛امـا دیـگر حولهای در جـلوی دهانم نگرفتم. پشت به در تکیه دادم و گریه امانم را بریده بود.همسرم سراسیمه وارد خساط شد و با دو دست بر سـرش کوبید و گفت:یا امام غریب!چه شده!؟در حال گریه گفتم:هـیچ،هـیچ.فـاطمه را ساکت کن،چیزی نیست.فاطمه هراسان شده بود و میلرزید.او را بغل گرفتم و گفتم: نترس بابا!نترس عزیزم!بـچه را از مـن گرفت.لب حوض نشستم و صورتم را که هنوز اشک از آن سرازیر بود،شستم.همسرم با گـریه قـسم مـیخورد که تو را به مرگ فاطمه،چه شده است؟گفتم:هیچ چی نشده فقط طلاهای بچه را فروختهام و روی دیـدن او را ندارم، دلم نمیآید،جگرم میسورد؛گفت:تو آخرش مرا دق مرگ میکنی! به دیوار تـکیه دادم و روی دیدن صورت فاطمه را نـداشتم. نـمیدانستم اگر طلاهایش را خواست،به او چطوری توضیح دهم! یک ماه که زندان بودم،به وی گفته بودند که بابا به مأموریت رفته است.یکی از دو روز بعد از زندان،از دهانم پرید و گفتم و که زندان چطور جـایی است و غیره.دیدم فاطمه به من خیره شده است.گفت:تو مأموریت در زندان بودی؟!گفتم:نه دخترم!گفت:مگر نگفتی دروغگو دشمن خداست!؟گفتم:چرا دخترم!لبش را ورچید و گفت دیگه مأموریت نرو!!!
چـند روز بـعد،قبل از خواب به من گفت:بابا من دیشب خواب دیدم هاپو منو دنبال میکرد.خیلی گریه کردم.مامان میکه طلاهای تو را که در حال دویدن بودی،افتاده هاپو آنها را خورده سـات! بـه چشمان گیلاس گونهاش خیره شدم.گفتم:مامانت راست میگوید عزیزم!هاپو طلاهای تو را برداشته.من میروم از شکمش در میآورم.گفت:نرو بابا!من طلا نمیخوام.هاپو تو را میخوره نرو!سـر کـوچکش را به سینهام چسباندم و باز به آسمان خیره شدم!و باز امان از پرده اشک که نمیگذاشت آسمان صاف را درست ببینم!راست میگفت بچهام!هاپو طلاها را برده بود! جناب آقای...عذر را بنده را بـه دلیـل مـقدمه اخیر ببخشید. حال و هوای قـلم فـرسایی نـیز ندارم.دیگر میان قلم و کاغذ نمیتوانم رفاقتی ایجاد کنم.اما چه کنم که خدای متعال می فرماید:
امروز در مـقابل شـما ایـستادهام با پروندهای به مظنونیت ارتشاء با هفده سـال خـدمت سرشار از تشویق(17 فقره).به دلیل مبارزه بیامان با اراذل و اوباش،شرکت در مسابقات قرآن ناجا،عدم دریفات رشوه،صراقت خدمتی و غـیره.و بـا سـیزده سال باقی مانده!و چشمان اشکبار دختری بیمادر که آیا سـایه هر چند بیرنگ پدر از روی سرش دور میشود یا خیر؟
ده بیست روز قبل که برای خرید دارو به داروخانه میرفتم، چشمم به پژوی 405 جگری رنـگی خـورد کـه در پشت فرمان آن سعید...با علی...نشسته بودند.(سعید معروف بـه...و عـلی معروف به...)!
میدانستم پرونده بنده را میدانند.به همین دلیل،سعید از ماشین پیاده شد و دست به شـانهام گـذاشت.سـریع برگشتم.گفت: سروان نترس!گفتم:شکارچی از شکار نمیترسد.شکار از شکارچی واهمه دارد!(در سـال 78 در جـریان دسـتگیری هر دو که رئیس تیم تجسسّ شهری بودم،هر دو متهم به سرقت،راه زنی کـه بـا لبـاس نیروی انتظامی و قمهکشی بودند که با تیراندازی من مواجه شده بودند به طوری کـه فـعلا به دلیل اصابت گلوله به ناحیه شکم،ظاهرا مقطوع النسل شده است.)گـفت:سـروان! مـیگویند در زندان بودی!؟گفتم:بله میخواستم اطمینان کنم آنجا هستی یا نه،چون میدانی که گـفته بـودم هر جا بروی دنبالت میآیم.گفت:خواب دیدی خیر باشد.آزادی خرمشهر و غـیره عـفو خـوردی.پنج ماه است بیرونی.حالا که دولت جوابت کرده بیا و وارد باند ماشو و مثل ما لباس نـظامی بـپوش تا راه زنی کنیم.گفتم شیر با کفتار هم غذا نمیشود،بـلکه کـفتار بـاقی مانده غذای شیر را میخورد.گفت:پنج ماه زبانت را قطع نکرده!
گوسفند نذر کردهام که وقـتی اخـراج شـدی و محاکمه شدی قربانی کنم...تحمله این جمله را نداشتم.دیگر زبانم گرفت. شـکمش را نـشان داد و گفت:شما شلیک کردی ولی من زنده ماندم.حالا نوبت من است و...!به عنوان متهم مطرح هـستم
و در مـقابل دادگاهی ایستادم که فردی بیحیا و قیح مدعی است مبلغ پنجاه هزار تـومان مـن از او گرفتهام تا چند شناسنامه خالی را به صـاحبش بـدهم.وقـتی از آن پول به وی پاداش دادهام که پولها با شمارش شـده هـم خوانی نکرد.(تا کور شود هر که در او غش باشد)و نخواست بداند که آدم دروغـگو در یـک جایی اشتباه میکند و نمیدانست اگـر پولهـا شمارش شـده و هـمخوانی نـکند رسوا میشود و اگر نیت رشوه داشـتم،آن پولهـا را در اتاق خلوتی از او میگرفتم و افسری مغرض و خدانشناس،اما میز و صندلی و مقامشناس و خوشخدمت کـه وقـیحانهتر از او مدعی است که به عباس ایـست دادم،متواری شد.اما از خـودم نـمیپرسد،چرا با بیسیم مرا صـدا نـزد!یگانهای دیگر را بگوش ننمود،با ماشین یا موتورش دنبالم نیامد که یقه مـرا بـگیرد و یا پوست مرا بکند و نـقص کـار خـودش را با متواری جـلوه دادن مـن پوشان.جانبازی که مـدعی دادن پنـجاه هزار تومان به من است،که لیاقت انتساب به واژه جانبازی را ندارد.کسی اسـت کـه بارها خبرهایی برای من آورد که فـلان خـلافکار،در سرقت فـلان مـغازه یـا منزل دست دارد؛اما روزی شـریک وی به نام خسروی را که در باند فساد و لواطی دستگیر کرده بودم از من خواست تا از پرونده رهـا نـمایم ولی این کار را نکردم،خیلی به مـن مـیگفت آبـروی مـن بـنگاه و خودم در محل مـیرود،در زنـدان که به او گفتم تو که به نام من چنین غلطی کردی چرا به من نسبت نـاجوانمردانه مـیدهی در حـالی که دستهایش را به هم میمالید گفت: سـروان نـاراحت نـشو!ایـن بـه آن در.(مـوضوع خسروی تلافی شد، ناراحت نباش!!)امروز این شهر مرا در مرحله دوم،افسر نیروی انتظامی میشناسد ولی در وهله اول به عنوان شاعر استان و نوکر حضرت اباعبداله(ع)با تخلص عارف اردبیلی و قـاری نیروی انتظامی در سطح شهر میشناسند.
تمام عمرم به برخورد با قمهکشها،سارقان،معترضان به نوامیس مردم،عربدهکشها و غیره گذشته است.ولی الان با این پرونده چنان ضربه خودهام که تمام مقاوتم از بـین رفـته و قادر نیستم که حتی به کنایهها و هتاکیهای کسانی که روزی با آنها به عنوان خلافکار برخورد میکردم،کمترین پاسخی بدهم.به سر در منزلم کثافت مالیدند و من فقط اشک ریختم!امـا نـیروی انتظامی فعلا بدون هیچ دستوری و حکمی از سوی دادگاه،درخواست تنزیل یک درجه برای من نموده است بماند که امسال میبایست سرگرد می شـدم!!؟فعلا مـنوط قصد قلم فرسایی و مانور بـا کـلمات را ندارم.من نمی گویم در مقابل آن همه عدهای که در طول خدمتم در اردبیل. قریب یازده سال.
بهچنگ قانون انداختم(عدهای که در زمان باز داشت موقت از حفاظ پنجره آهـنی بند نظامی دهان بـه درب کـشویی درب آهنی گذاشته با فحاشی رکیک و تهدید جانی و فحش ناموسی حضورم را در زندان به فال نیک گرفتند!)کم آورده و جا زدهام،نه! تمام سلولهای من در مقابل مخاطرهآفرینان نظم و امنیت بسان تبعین از امریه مـقام مـعظم ولایت در برخورد جدی با اراذلواوباش و باندهای مخوف سرقت و فحشاقد برافراشته است.فقط عرض میکنم، شوالیهگری و سامورایی بودن مرا که همان غرور نظامیگری و عشق والا و مقدس من به خدمت به دولتم و بـه کـیان و ناموس مـردمم که مجموعه هم و غم مقام عظمای ولایت میباشد را به من برگردانید.من سیزده سال دیگر خدمت دارم کـه اگر خدا بخواهد باید طی کنم،اما با کدام روحیه؟!
من در مـقابل پرونـدهای قـرار دارم که افسر خداشناسی بازرسی با تحریک دو سه افسر دیگر،با گزارش کذب فرار من از صحنه و نـامردی جـانبازی که بعدا معلوم شد سابقه دار هم بوده است،تمام زندگیام را به اتهام واهـی بـاختهام.هـفده سال سابقه خدمت بدون محاکمه و زندان و غیره دارم.جناب آقای رئیس!عاجزانه استدعا دارم مرا از سقوط بـه دامن اراذلواوباش نجات دهید.که به قول یکی از آنها که به من گـفت:حقوقت پنج ماه اسـت قـطع شده،پول خواستی روی ما حساب کن!ما دولت نیستیم که مأمور جانفدار را خراب کنیم. که به دهانش زدم و گفتم به نان خشک میسازم ولی به پول کثیف شما هرگز.
به خدا قسم!در عرض این پنج مـاه بیپولی و با این خرج و مخارج و تورم،بارها و بارها به فکر افتادم در کار خلاف(قاچاق سیگار)هم که شده وارد شوم و دل به دریا بزنم و خرج روزانه خانوادهام را در بیاورم،اما وقتی در مقابل آیینه قـرار گـرفتم،گریهام گرفت که:کلانتر کلانتری،سلطان صاحب قرآن،قطاع النفس اراذلواوباش،میخواهد قاچاقچی شود!
اما بحمد الله به نان خالی ساختم تا امروز.اما به مرگ دخترم قسم، از خودم مـیترسم،مـیترسم با غرور لگد مالی شدهام و شماتتهای دشمنان دوست نما،بخصوص اراذلواوباش،مجبور شدم قدم به جاده انحراف بگذارم و به دامن آنها سقوط کنم.شیطان گولم میزند که تا بـه حـال فعل حرام،شرب خمره،غیره و غیره و نکردی،به جلسات صوت و لحن،درک مفاهیم قرآنی رفتی،بیست سال شعر برای امام حسن گفتی،نه غزلی،نه قصیدهای در مدح یار،بهار،چـشم و ابـرو غـیره.اسم امام حسین(ع)که مـیآید غـش مـیکنی و عین زنهای بچه مرده گریده میکنی،و این حال و روز توست.
اما گریه میکنم و رو به آسمان فریاد میزنم که یا رب!مرا بـبخش، مـرا دریـاب که شیطان مرا میبرد.
جناب رئیس!بنده امـام زاده نـیستم.خیلی گناه کردهام؛اما نه فعل حرام،خواهش میکنم،غرور مرا،اعتقادات مرا،دختر بچه مظلوم و مادر از دست رفـتهام را بـه مـن برگردانید.
و افوض امری الله ان الله بصیر بالعباد