سایت آگهی مشاغل

آگهی مشاغل تهران ،اصفهان،شیراز ، مشهد و تبریز و کرج

سایت آگهی مشاغل

آگهی مشاغل تهران ،اصفهان،شیراز ، مشهد و تبریز و کرج

داستان قشنگ آخر خط کجاست؟

- ببخشید آقا آخر خط کجاست؟ شهر ری هم میره؟
    - بله.
    - ایستگاهش شلوغه؟
    - نه. مثل بقیه ایستگاه ها... چطور؟
    - هیچی... می خواستم کتاب بفروشم، رفتم ایستگاه حقانی کسی نخرید. یکی گفت برو شهرری.
    - چی می فروشی، توی کیفه؟ چرا اینجا بساط نمی کنی؟
    - خجالت می کشم، کتابای خواهرمه.
    - آفرین! خواهرت نویسنده اس؟
    - نه خودم این کتابا رو براش خریدم... الان دیگه مجبورم بفروشم. خواهرم پیش دبستانیه.
    - آها... خب حالاکیف رو باز کن ببینم چی داری، شاید مشتری شدم!
    زیپ کیف کوچکی را که به شانه آویخته باز می کند و یکی را بیرون می کشد؛ دانستنی هایی درباره حیوانات با یک عکس از هرکدام برای رنگ زدن. خجالت می کشد همه کتاب ها را بیرون بیاورد. دوباره زیپ را می کشد و منتظر می ماند. یکی از صندلی های دوتایی انتهای واگن خالی می شود، می نشینم. دنبالم می آید و به میله حفاظ تکیه می زند. صندلی تقریباً داغ است و هوای گرمی از زیرش بیرون می زند و ساق پاها را نوازش می دهد. چه رخوت دلچسبی! سوال های زیادی توی سرم می پیچد اما بغل دستی ام چنان شانه به شانه نشسته و ورق زدنم را تماشا می کند که پشیمان می شوم. یک اسکناس دو هزار تومانی می گیرم طرف پسرک:
    - راضی هستی؟
    - بله. ممنون!
    - باهم پیاده می شویم نگران نباش.
    - ممنون.
    به کفش هایش نگاه می کنم. جنس خوبی دارد؛ کیکرز یا جیر نمی دانم. باید سه چهار سالی پوشیده باشد اما هنوز محکم و تمیز مانده. شاید هم کنار خیابان از یک کهنه فروش خریده باشد. شلوار جین اش را هم چند سالی پوشیده. کنار جیبش وصله دارد اما توی ذوق نمی زند. نوجوانی شانزده هفده ساله با صورتی باریک و استخوانی و موهای فر خوش حالت و کیف مشکی کوچکی که از شانه آویخته. یاد هولدن کالفید توی
    «ناتور دشت» سالینجر می افتم شبی که خواهر کوچکش را دید و به خیابان برگشت؛ بحران شانزده سالگی؟ نه. پلک های افتاده و چشم هایی که از تو می گریزند، حکایت دیگری دارد:
    - توی ایستگاه نمی تونی بفروشی. بیا باهم بریم میدون اصلی. من هم مسیرم اون طرفیه. همیشه شلوغه.
    - ممنون!
    قطار که به ایستگاه شهر ری می رسد، فکر می کنم اگر پیشنهاد بدهم با سواری برویم قبول نمی کند یا اگر قبول کند، وضعیت خوشایندی نخواهد بود. ضمن اینکه باز فرصت گفت و گو دست نمی دهد.
    - ایستگاه اتوبوس همین رو به روست. هم مسیریم.
    - نه ممنون. راه رو نشون بدید خودم پیاده میرم.
    - یه اتوبوس مهمون من. هوا سرده بیا خجالت نکش! نگفتی چرا مجبوری کتابای خواهرت رو بفروشی.
    - سی و پنج هزار از کرایه خونه مون مونده. خانم صاحب خونه گفت اگه امشب جور نکنین، وسایل تون رو می ریزم وسط خیابابون. اون هم گرفتاره بیچاره.
    - خونه تون کجاست؟
    - میدون انقلاب.
    - بابات زنده اس؟
    - بله. دو سال پیش ورشکست شد، پوشاک فروشی داشت. بدبختی همون موقع پدر و مادر و خواهرش توی تصادف مردن. افسردگی شدید گرفت و افتاد توی خونه. مرض قند هم داره. مادرم ام خونه داره و خواهرم تازه پیش دبستانیه.
    - چقدر اجاره خونه می دید؟
    - دویست هزار تومن. این ماه این طوری شد. مریض شده بودم چند روز نتونستم برم سر کار، عقب افتادیم. تلویزیون خونه هم بدشانسی سوخته، نشد بفروشیمش. موبایلم ام از این قدیمی هاس کسی نمی خره. دیگه مجبور شدم کتابای
    خواهرم رو بفروشم.
    - درس هم می خونی؟
    - بله. سوم دبیرستان. معدل پارسالم 18 شد. درسم خوبه. کامپیوتر می خونم. بعد مدرسه هم تراکت پخش می کنم. گاهی هم میرم پیش اوستام تعمیر موتور.
    - ببین پسر جون تا صبح هم نمی تونی این کتابارو بفروشی. بفروشی هم 10 هزار بیشتر نمی خرن. بیا برگردیم مترو من این پول رو از عابربانک بگیرم...
    - نه نه ممنون... آخه.
    - تو دستت رو سمت من دراز نکردی من خودم دوست دارم این پول رو به عنوان هدیه بهت بدم. این کتاب رو هم یادگاری برمی دارم. بقیه کتابا رو برگردون به خواهرت. فقط قول بده در هر شرایطی درست رو بخونی چون تو این جامعه هیچ پناهی جز خودت نداری. قول میدی؟
    - بله. ممنون!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.