سایت آگهی مشاغل

آگهی مشاغل تهران ،اصفهان،شیراز ، مشهد و تبریز و کرج

سایت آگهی مشاغل

آگهی مشاغل تهران ،اصفهان،شیراز ، مشهد و تبریز و کرج

احساسات زنان

احساسات زنان/ از زبان‌ همه دوسـتان‌ کـه زمـزمه‌ها را شنیدند،باقی داستان را نیز بشنوید که حکایت عشق تمام ناشدنی است‌. در صفحه خواندنی‌ها از همان دوسـتان خواستیم تا از احساس خود بگویند از‌ اولین روزی که در‌ کلاس‌ شروع به کار کردند و بـه‌عنوان معلم،روی‌درروی دانش‌آموزان قـرار گـرفتند.شما نیز مهمان سفرهء دل ما باشید و فراخوان گرم ما را پذیرا باشید.برای ما از زمزمه‌ها و خاطرات تلخ و شیرین خود‌ بگویید تا آسیاب این مجله با جوهر قلم شما بگردد.

وارد کلاس که شـدم حتی هوا وزن داشت و گویی تمام عالم باری بر شانه‌های من بود.با خود گفتم:«که عشق‌ آسان‌‌ نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

حکیمه مشرقی

حس کردم چشم‌های بچه‌ها مثل شهری که از دور در تاریکی شـب بـرق می‌زند،می‌درخشد و من فقط مسحور چشم‌های پاک آن‌ها شده بودم‌.

مریم‌ سهیلی

برای نبردی نابرابر آماده شده بودم،ولی به محض ورود به کلاس احساس کردم،باید همهء نقشه‌ها و مانورهای ذهن‌ نظامی‌ام را پاره کـنم.

مـژگان سلحشور

احساس کردم باید‌ صبر‌ را در خود تقویت کنم و پیش از هر اقدامی خوب فکر کنم.

ترانه جوان‌بخت

ترس همراه با هیجان همهء وجودم را دربرگرفته بود و سکوت اولیهء کلاس به آن دامـی‌ مـی‌زد‌.اما‌ به محض شکسته شدن‌ سکوت‌ کلاس‌،دنیایی‌ از شوق و امید در برابرم جان گرفت.

زهرا وفایی

بغض گلویم را فشرده بود و دلم می‌تپید.دنیایی شگفت بود و دلی بی‌قرار‌.

مرجان‌ بشیری‌

درحالی‌که آیه‌ای را زیـر لب زمـزمه مـی‌کردم،وارد‌ کلاس‌ شدم.احساس خوشایندی بـود.بـین مـن و بچه‌ها هیچ‌ فاصله‌ای نبود.

پریسا آکسته

به یکباره از پیش‌دبستانی به کلاس سوم‌ دبیرستان‌ رفته‌ بودم.احساس عجیبی داشتم،اما با یـک نـظر دریـافتم که‌ این‌ بچه‌ها همان کوچولوهای پاکی هستند کـه فـقط کمی بزرگ شده‌اند.

زهرا قاجار

با خود می‌اندیشیدم که چگونه‌ از‌ حفاظ‌  پنجرهء نگاهشان به درون ناشناختهء وجودشان وارد شوم.

سهیلا افـشارنیا
رشد معلم » آذر 1383 - شماره 186 (صفحه 21)

یـک‌ روز‌ مـتفاوت با سایر روزها بود و من احساس شروع دوبارهء زندگی را درونـم داشتم.

معصومه یاسایی

روز‌ اول‌ به‌ همان مدرسه‌ای رفتم که خودم در آن درس خوانده بودم.وقتی وارد‌ کلاس‌ آشنای‌ خود شدم،احساس‌ شـیرینی بـه مـن دست داد؛چون فکر کردم خودم پشت میز‌ نشسته‌ام‌.

منیژه‌ مبارکی

احـساس کـسی را داشتم که از فتح قلهء دشواری بازمی‌گردد،با پاهایی استوار‌ و پرچمی‌ که بر نوک قلهء کوه در دل بـاد پیـچ و تـاب می‌خورد و بودن را‌ اثبات‌ می‌کند‌.

اعظم عبدی

وارد کلاس که شدم،دلم وسعت گرفت و احـساس کـردم هـمهء این بچه‌ها‌ مال‌ من هستند.

سوسن وحید

بچه‌ها خیلی کوچک بودند و آن‌قدر شیرین کـه بـا هـر‌ حرکت‌ کوچکشان‌،لبخندی روی صورتم می‌نشست.

فلورا اخباری

احساس کردم که خداوند لطف عجیبی را شـامل حـال‌ من‌ کرده است و این یک موقعیت عادی نیست.

فاطمه نفری

کار من در‌ مـنطقه‌ای‌ مـحروم‌ آغـاز شده بود و احساس مسؤولیت از همان ابتدا بر شانه‌هایم نشست.

ماندانا عبد اللهی

خوشحال‌ بـودم‌ و دیـدم‌ که من عاشق دانش‌آموزانم هستم.

لیلا حقیقی

به کلاس که وارد می‌شدم‌،دلم‌ پر از انـدوه از دسـت دادن عـزیزی بود.به محض ورود،آرامش عجیبی جان و روحم‌ را‌ فراگرفت‌.چشم‌های بچه‌ها به فریاد من رسیده بـود.اشـتیاق در آن‌ها موج می‌زد‌ و من‌ احساس کردم که زنده‌ام.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.